صدرا

در این وبلاگ من از نازنین پسرم و برای او می نویسم..

صدرا

در این وبلاگ من از نازنین پسرم و برای او می نویسم..

تولدت مبارک پسرکم..

تولدت مبارک محمد صدرای عزیزم
۲۳ تیر روز تولدت زیباترین روز برای ماست..
صدرای نازم..
بی نظیرم
منحصر به فردم
پر انرژی ام
زیبایم
تولدت مبارک

شمارش معکوس تا یکسالگی

شمارش معکوس شروع شده

۱۰.. ۹..

۹ روز دیگه مونده..

دیگه داریم به سالگرد تولدت نزدیک می شیم... دیگه داره سن مادری من یکسال می شه..

یکسال که شاید فقط خودم بدونم چه روزهایی را گذروندم..

خوشحالم..

این روزها واقعا خوشحالم..

و شگفت زده...

و یاد اون روز دنیا آمدن..

یاد اون روز سخت و پر استرس...

استرس از رفتن پزشکم به مکه چند روز قبل از دنیا آمدن تو ایجاد شد..

یاد تردید هام برای انتخاب پزشک جدید و بیمارستان..

یاد اون شبی که برای چکاپ رفته بودم و گفتند باید بستری بشی داری زایمان می کنی!!!

یاد استرسی که کشیدم تا به بیمارستانی که تصمیم گرفتم زایمان کنم رسیدم..

یاد دردهای سخت و شیرین..

یاد زمانی که تند می گذشت..

یاد مامای بی وجدان و خشن و بد اخلاق..

یاد اینکه تا لحظه آخر مطمئن بودم زایمان طبیعی دارم.. و هیچ آمادگی ای برای سزارین نداشتم!

یاد آمپول بی حسی و دکتر بیهوشی ای اون وقت شب برش گردوندن بیمارستان و خیلی مودب و محکم و مهربون بود..

یاد نوازش های دستیار بیهوشی..

یاد لحظه ناب و غیرقابل توصیفی که صدای گریه تو، نازنین پسرم، دردانه ام، تیکه وجودم را شنیدم در عالم خواب و بیداری..

یاد صدای پرستاری که گفت خیلی خون ازش رفته و دکتر بی وجدانی که گفت نه چیزی نیست..

یاد لحظه ای که از همون دستیار پرسیدم سالمه و با یک حالت خاصی که ته دل آدم را قرص می کرد گفت بلهههه و انگار که اینم سوال تو پرسیدی؟ ببین چقدر ناز و خوشگله؟

و یاد..

یاد اولین دیدار..

اولین نگاه به تو...

پیچیده در دستمال سبز.. با چشمانی بسته.. و من گفتم چقدر نازه... و چقدر خوشحال بودم...

و یاد چهارساعت لرزش شدیددددد...

و یاد اولین لمس تو...

اولین شیری که نوشیدی..

که اونقدر می لرزیدم که نمی تونستم در آغوشت بکشم.. و تو گرسنه بودی..

و یاد باز پرستار بی وجدانی که به دلیل شلوغی بیش از حد بیمارستان در شب قبل و خستگی زیادش حال من را نفهمید... و من التماسش کردم که تو را روی سینه ام نگه داره تا مامانی بتونه یاد بگیره و نگهت داره و شیر بخوری...

و مامانی مونده بود سینه را فشار بده یا تو را نگه داره و من با دست آنژیوکد دار به تو شیر دادم...

و تو تا صبح گریه می کردی.. و وقتی تونستی شیر بخوری من لرزم تمام شد و تو هم خوابیدی.. و صبح که شد من تو را روی سینه گذاشتم که با صدای قلبم آرام بگیری... و چه لحظاتی بود...

تو را وارسی کردم.. چه موژه های بلندی داری پسرم.. انگشتان پات مثل من نیست.. پس به بابا رفته.. دستانت مثل دستان باباست.. چقدر مو داری ماشاالله.. چقدر شیرینی... چقدر ترسیدی..

چقدر ترس جدایی از رحم داشتی تو..

یاد خوشحالی عجیبی که توی چشمای بابا بود..

یاد کسانی که انتظار داشتم اون شب پشت در اتاق زایمان باشند اما نبودند..

و یاد درد..

درد بعد از سزارین..

دردی عجیب و سخت..

و یکسال بیخوابی...

یکسال مادری..

یکسال با همه وجود برای تو بودن..

آره کوچولو.. آره.. تو داری یکساله میشی..

و من این روزها همش به یکسال پیش فکر می کنم..

تو حال و هوای اولین دیدارم..

و چقدر دوستت دارم..

 

احساس غربت در آستانه یکسالگی تو..


خوب از کجا شروع کنم؟

از امروز.. دوشنبه: امروز مامانی رفت سفر حج عمره.. رفت زیات خونه خدا.. دیشب اومد خونه ما و صبح من و بابا و شما رسوندیمش فرودگاه.. البته شما در کل مسیر رفت و برگشت لالا تشریف داشتی..

دیروز هم رفته بودیم خونه مامانی و مامانی برای خودش آش پشت پا پخته بود و خاله های من اومده بودن.. بنده خدا برا اینکه بقیه تو زحمت نیوفتن خودش برای خودش آش پخت..

شنبه صبح هم دایی ها و خاله ریحانه و عمو مسلم رفتن پیش بابایی.. و بابایی حسابی سرش گرم پسراش و دختر و دامادش شده.. اصلش قرار بود دایی ها برن که مامانی میرن حج تنها نباشن ولی بعدش خاله به بهانه اینکه نمی شه دایی ها را تنهایی فرستاد سفر خودشونم راه افتادن و رفتن پیش بابایی..

این شده که من به شدت احساس غربت می کنم و مامانم را می خوام

خوب دیگه اینجوریه فعلا..

پنجشنبه هم در مراسم گودبای پارتی دایی ها من برای شما آش دندونی پختم.. راستش قرار بود برات یه جشن کوچولو بگیرم.. اما این دندون شما نازش زیاد بود و تا دراومد دیگه نزدیک تولد شما شد و منم بساط آش را بردم خونه مامانی و یک آش به اعتراف بابا! و بقیه به شدت خوشمزه پختم..

خدایی اش هم خیلی خوشمزه شده بود..

و به سلامتی دندون دوم پایین و سوم بالا چپ هم دارن با هم در میان..

و اما.. شما از چهارشنبه تا شنبه صبح تب داشتی.. حتی یک بار تبت به ۳۹ هم رسید و مرتبا روی سرت کلاه نخی نم دار می گذاشتم.. و البته این تب مربوط می شه به ویروسی که از ۱۰ روز پیش اومده توی تن نازت و اول چشمای نازت را در گیر کرد و ملتهب و بعد تب و اسهال و امروز دونه ریزی داشتی.. با دکتر که تماس داشتیم گفت تا دو روز دیگه خوب می شه دونه ها..

اون چند روز که تب داشتی خیلی خیلی به من سخت گذشت.. بیداری های شب تا صبح و گریه های جگر سوزت..

دیگه اینکه مرد کوچولوی من.. داری به سرعت بزرگ می شی.. دیگه داره یکسالت میشه..

و تو در آستانه یکسالگی دیگه دستت را به همه جا می گیری و روی پاهات می ایستی..

انگشت اشاره ات - که من قربونش میرم - به سوی هر چیزی که بخواهی نشانه میره..

حرف می زنی.. بسیار زیبا.. امروز با گاوگاوی ات بازی می کردی و می گفتی -ما-

شب هم که بابا ازت پرسید گاوگاوی چی می گه گفتی -ما-

خلاصه اینکه مامان جان.. هر روز شیرین تر می شی.. هر روز خوردنی تر و دوست داشتنی تر..

روی ماهت را بوسه باران می کنم..

ادامه مطلب ...

صدرا داره یه دندون!

بالاخره بعد از کلی ناز و کرشمه و بیخوابی و بدح=خلقی اولین مروادید گل پسر من زد بیرون..

۲۷ خرداد صبح متوجه شدم صدرا داره دندون در میاره.. اونقدر ذوق زده شده بودم که اشکم دراومد..

دو روز بعدش هم دندونش میخورد به قاشق و صدرا می داد و الان دیگه آقا صدرا می تونه گاز بگیره..

خداروشکر تب و اسهال در کار نبود..

اما دیگه جشن نمی گیرم.. چون بیست روز دیگه تولد صدراست..

فقط آش می پزم در اولین فرصت..

واقعا امسال سال پر از لذتی بود.. هر اولینی که برای پسرکم پیش اومد من را به اوج رسوند.. دندون در آوردن هم یکی از اونها بود.. تازه از الان شروع شده..

بعضی وقتا یادم نیست دندون در آورده و دندونش را با گاز پاک نمی کنم..

دیگه هم اینکه پنجشنبه اول تیر من و صدرا به یک تولد مامان نی نی ای دعوت شده بودیم..

تولد دوست ناز صدرا آوین کوچولو.. تجربه خوب و سختی بود.. ۸ تا نی نی حدود یکسال و یک دختر ۲-۳ ساله با ماماناشون.. خیلی خوش گذشت به ما..

فقط نکته حال گیری اش این بود که من نمی دونستم دوربین شارژ نداره و تا اومدم اولین عکس را بندازم دوربین خاموش شد

پسر کوچولوی من دیگه دستش را به همه جا می گیره و بلند میشه و روی پاهای کوچولوش می ایسته..

همچنان عاشق آب و آب بازی و حمام و فواره و اینهاست..

دیگه هم دندون داره... من براش شعر می خونم:

صدرا داره یه دندون       قند می خوره از قندون

فرشته ی مهربون        براش آورده دندون*


* شعر را از جشن دندونی آروشا خانوم برداشتم..



ادامه مطلب ...

آغاز ماه دوازدهم..



این روزها خیلی سریع می گذره و خیلی سریع داری بزرگ میشی..

خیلی جنب و جوشت زیاد شد و البته سر و صدات.. یک بند داری حرف می زنی و اد بودی بودا می کنی..

اگه زنگ آیفون بخوره که دیگه هیچی.. شروع می کنی بلند بلند داد می زنی و حتی لای حرفات می گی کی بود من اولا فکر می کردم این یه آهنگیه که شبیه است به کی بود.. ولی وقتی بهت می کم کی بود شما هم دقیقا تکرار می کنی و متوجه شدم که درست می شنوم..

علاقه ات به انداختن چیزها از بلندی به زمین خیلی زیاد است.. کنار تخت ما با دیوار یک فاصله حدودا ده سانتی دارد که هرچی گم بشه باید اونجا دنبالش بگردم.. مخصوصا گل سرهای من..

واقعا همه حرفامون را می فهمی.. باورش برام سخته.. حتی وقتی در موردت با کس دیگه صحبت می کنم متوجه می شی.. برام شگفت انگیز است این مساله..

همه وسایلت را می شناسی.. چند وقت پیش برای اولین بار برات بادکنک باد کرده بودیم فرداش بهت گفتم صدرا بادکنکت کو؟ رفتی و با دست زدی و اوردیش و من اینجوری شدم

نکته هیجان انگیز دیگه اینکه با وجودی که تا به حال نه کسی جلوت رقصیده نه صحنه ای از رقصیدن دیدی از هفته گذشته با شنیدن آهنگ های "قر" داری خودت را جلو عقب می بری..

سه شنبه که سرکلاس توپ سفیدم را می خواندیم هم همین کار را کردی و پرند جون کلی ذوق کرد.. ولی دیگه الان حرفه ای شدی.. دیروز خاله از تو گوشی اش یه سری آهنگ می گذاشت که ببینه شما چه هنرنمایی ای می کنی.. به شدت شروع فرمودی به قر دادن و ما کلی خندیدم..

خلاصه که به این نتیجه رسیدیم که قر دادن کلا امری ذاتی است و مفید البته ...

تا بهت می گیم صدرا توپت کو؟ خم میشی و زیر مبل را نگاه می کنی.. بس که توپ هات را انداختی زیر مبل به عشق اینکه من با اون خط کش درازه در بیارمشون..

بهت می گم گوش مامان را بگیر گوشم را می گیری همینطور بینی و مو را.. برای چشم انگشت کوچولوت را فرو می کنی تو چشمم

هنوز ولی دندون نداری!

دیگه خیلی سریع دستت را به جایی می گیری و می ایستی..

اما هنوز قدم بر نمی داری..

حوصله ات خیلی تو خونه سر میره و همش دوست داری بریم بیرون..

اوه اوه حمام را که دیگه نگو.. کلا دلت می خواهد تو آب باشی و گاهی بیای بیرون بازیگوشی کنی.. یعنی اونقدر به در حمام کوبیدی دیگه در باز می شه!

اصلا هم قبول نمی کنی که مثلا صبح حمام بودی و روزی چند بار که نمیشه حمام کرد..

البته من وقتی از بیرون میایم حتما حمامت می کنم.. این چیزها را باید از همین سن یاد داد به بچه به نظر من..

خلاصه که مامان جون هم انرژی کم میارم برات هم بازی..

ولی وقتی می خوابی دلم برات تنگ می شه!!

عزیز دلمممممممممممممممممی



ادامه مطلب ...