صدرا

در این وبلاگ من از نازنین پسرم و برای او می نویسم..

صدرا

در این وبلاگ من از نازنین پسرم و برای او می نویسم..

روزهای سرگردان

اوه اصلا باورم نمیشه این همه مدت ننوشتم.. دستم به نوشتن نمیرفت اصلا

بزرگ شدی مادر.. خیلی بزرگ.. جلوی چشمم.. روز به روز.. بزرگ تر شیرین تر عاقلتر..



خیلی وقته برات ننوشتم.. از کارهات ننوشته ام.. از اینکه عاشق حلیمی و وقتی با بابا میرفتیم حلیم می خریدیم تا خونه که نهایتا یک ربع راهه بیچارم می کردی از بس آم نام نام می کردی..

از اینکه دیگه خیلی سریع و سه سوت از زمین بلند می شی و می ایستی.. و کلی از این کارت ذوق می کنی و برای خودت دست می زنی.. اولین بار ۱۶ مرداد بلند شدی و ایستادی..

از اینکه بالاخره بعد یکسال بابایی برگشت پیشمون و دیگه هم پیشمون می مونه.. با اینکه از عید تا به حال ندیده بودیش ولی خیلیییی باهاش صمیمی بودی و کلی با هم بازی کردید.. اصلا بهش غریبی نکردی و الان دیگه کلی باهاش رفیقی..

از اینکه از ۲۲ مرداد یعنی یکشنبه که مهمون داشتیم برای افطار شما بلند که شدی و ایستادی چندتا قدم برداشتی و نمی دونی من چه حالی داشتم از ذوق.. خیلی خیلی خوشحال کننده بود حرکتت.. و الان دیگه ۶-۷ قدم خودت با احتیاط برمیداری..

از اینکه دو هفته ای گلاب به روت اسهال ویروسی بودی و آب ریزش بینی شدید داشتی و حسابی آب شدی و دویست گرم از ماه پیش وزن کم کردی عزیزکم.. بابایی می گفت اصلا از عید تا به حال تپل نشدی..آره پسرکم.. خیلی آب شدی..

از اینکه روزی صد بار کشو ها و کابینت توسط شما خالی و توسط من طفلک پر می شه..

روزی ۵۰ بارهم اسباب بازی ها توسط شما ولو و توسط مامان جمع می شه..

دایی ها برات یک خونه خریدن! یه خونه پلاستیکی مخصوص بچه ها.. عاشق این هستی که من دنبالت کنم و فرار کنی بری توی خونت..

از حرف زدن ها نگفتم.. دیگه حسابی بلبل شدی.. هرچی بهت می گم سریع یاد می گیری و به جا تکرار می کنی..

بهت می گم ببعی چی می گه؟ می گی بَ.. بعضی وقتا هم می گی بَ بَ بَ

قورباغه چی می گه: قوی

چند انگشت داری؟ نگاه دستات می کنی و می گی ده

می گم بشمر.. می گی دو

یک کامیون لگو داری که راننده داره بهش می گم آقای راننده و تو هم می گی آقا با تاکید روی ق

از تو قابلمه کوچولوت برات غذا می ریختم گیر دادی و قابلمه را خواستی دادم بهت قاشق هم داستت بود روی صندلی غذات نشسته بودی.. گفتم همش بزن و در کمال تعجب دیدم شروع کردی به هم زدن..

می گم صدرا تو کشوت چی داری و سریع می ری در کشوی اسباب بازی هات را باز می کنی و می ریزی بیرون..

می گم از تو کشوت کتاب بیار برات بخونم میری سریع کشوی کتابهات را باز می کنی و برام کتاب میاری.. 

۲ شهریور هم اولین نقاشی ات را کشیدی.. البته در حضور بابا و برای همین کاغذش هم خط داره و هم اینکه پاره شده!!!

تا این پست هم ثبت موقتش بیشتر از این طولانی نشده ثبتش می کنم و جدول لغاتت را می گذارم برای پست بعد..




دیروز برای بابا مهدی یک جشن تولد سورپرایز گرفتم..


امروزم رفتیم یه جای خوب.. من عاشقش شدم.. هر چند امروز روز خوبی برام نبود کلا.. ولی دلم می خواد بازم برم.. موزه هنرهای ایرانی که پشت موسسه بادبادک است.. می بردمت کلاس دیده بودمش و عاشقش شده بودم.. یک کافه خوب داره که ما تو بالکن یک ساختمان قدیمی نشستیم.. البته قیمتهاشم به خوشگلی فضاش بود..

دلم می خواهد در یک روزی که باران می بارید به آنجا بروم.. با یک دوست.. یک دوست که خوب بشنودت.. یک دوست که خوب بخندد.. یک دوست که آرامت کند..

و در همان بالکن بنشینم.. و برای دوستم از خودم حرف بزنم.. از شادی ای که این روزها ندارم.. از دل تنگی برای رنگها.. از خستگی های مادرانه  همسرانه.. پسرکم هم بدو بدو کند در آن هوای مرده زنده کن بارانی در آن باغ سر سبز..

سپیده باید یک قرار با تو بگذارم من..

امشب یک کاکتوس خوشگل از دم خونه خریدم.. یکم حالم را بهتر کرد..پست بعد عکسش را می گذارم..

نظرات 6 + ارسال نظر
دایی کوچیکه یکشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 02:31 ب.ظ

قربونش برم دیگه همه چیزو می فهمه
کیک هم خیلی قشنگ بود

ارغوان یکشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 08:36 ق.ظ http://www.2cutechild.persianblog.ir

سلام
اتفاقی اومدیم بلاگتون عکسای تولد صدرا جونو دیدیم خیلی قشنگ بودن تولدش با تاخیر مبارک...ببوسیدش:*
از اشنایی باهاتون خوشحال شدیم:)

سلام.. خیلی خوش اومدین.. ممنون از تبریکتون.. نتونستم براتون کامنت بذارم پسورد داشت..

آزاده یکشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 03:57 ب.ظ http://apireyar.persianblog.ir

سلام زهرا جان. بابت کلاس مینا جون واقعا متأسف شدم. من هیچوقت تو کلاسهاشون نبودم و روششان رو نمیشناسم. ایشون فقط همین یک کلاس را در آوند دارن و جزء مربیهای ثابت مهد نیستند. ولی اگر من بجای شما بودم دیگه تو این کلاس شرکت نمیکردم. جایی که حس خوبی بهت نمیده نرو به نظر من.

مامان آرین و آرمین سه‌شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 07:56 ق.ظ http://ariankocholo.blogfa.com

سلام عزیزم. من توسط وبلاگ آزاده جون با شما آشنا شدم.
گفته بودید غرب موسساتی شبیه ب مثل بازی زیاد داره، اگه براتون امکانش هست آدرس و اسمشون را به من بگویید.
ممنون
پسر نازی دارید خدا حفظش کنه.

سلام.. از آشنایی تون خوشحالم.. خانه کودک اردیبهشت http://www.ordibehesht-home.com/ .. خانه بازی گلدونه همونجا که فروشگاه گلدونه هست سعادت آبادند.. موسسه بادبادک نزدیک تجریش سرچ کنید ادرسش میاد

فرزانه چهارشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:02 ق.ظ http://www.sadragolden.blogfa.com

خیلی وقته اینجا سر نزده بودم ...دلم برای قند عسل یه ذره شده بود ... میبوسم هزارتا...

من و پنجاه درصد خودم چهارشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 06:55 ب.ظ http://parsara.persianblog.ir

بسیار زیبا...این تاب پر عروسک کاربردش خیلی زیاد برای ما خیلی خوب بود ...دیدم صدرا جون هم توش نشسته//ماشالا به این پسر...

بله ولی دقیقا یک لحظه بعد همه شان را پرت می کنه پایین و می خواد که دوباره سوارشان کنیم که باز بندازدشان پایین و ...

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد